یکی از همین شبهای قبل من در بیست و یک سال و احتمالا هفت ماه و چند روزگی ... مُردم ...!یک آن ... زمان متوقف شد ... و من مُردم... تو گویی انگار سر صحنه تصادف ماشینِ واقعیت، محکم خورد به من و پرت شدم بالا و افتادم روی آسفالت ... یکم گذشت از جام بلند شدم و خودم رو تکوندم و دستی با گلایه برای صاحب ماشین تکون دادم و اومدم دور شم از صحنه که صدای همهمه کنجکاوم کرد که برگردم ببینم چه خبره و برگشتن همانا و دیدن جسم بی جون خودم همان همون قدر شوکه دم پر سر و صدا بالا پایین میکردم که بابا من اینجا ام .. هستم! اما هیشکی نمیدید... یکی از همین شبهای اخیر من مُردم و روح از تنم رفت و به نظاره کردن خودم نشست ...!
میشود برای بوی بارون و نم خاک مُرد ... بارها... بازدید : 253
دوشنبه 13 مهر 1399 زمان : 6:36